هدیه ای برای بیمار - شکلات نوتلا
با صدایی آهسته گفت : « نوتلا . » وقتی این را گفت ، با زبانش لب های خشکیده اش را کمی تر کرد ، انگار که دارد نوتلا را مزمزه میکند . خم شدم و با لبخند گفتم : « به زودی ، انشاء الله . » او با برنامه روتین هر روزمان کاملا آشنا بود . گوشی پزشکی ام را روی قفسه سینه اش چسباند . گرمای انگشتان لطیفش روی قاب نقرهای گوشی ام که همین چند ماه پیش حروف اول نام را روی آن حک کرده بودم ، نقشی از بخار انداخت.
وقتی از او خواستم به اتاق بازی برود ، از خوشحالی جیغ کشید اما بلافاصله جیغ او به صدایی شبیه زوزه تبدیل شد و ناگهان به جلو خم شد و با شدت محتوای صفراوی معده اش را داخل سطل صورتی پلاستیکی ای که روی زانوانش قرار داشت بالا آورد وقتی برایش توضیح می دادم که باید دوباره از طریق بینی برایش لوله معده تعبیه کنیم ، دلم شکست . با التماس گفت خواهش می کنم . دیگر بالا نمی اورم . قول می دهم . » موقع فرو کردن لوله پلاستیکی به داخلی سوراخ بینی ، ناخنهایش را در پوست دستم می فشرد .اُغ میزد و التماس می کرد که ادامه ندهم. خیلی دوست داشتم اجازه دهم بطور طبیعی غذا بخورد ، اما او د چار انسداد روده بود ، عارضه ای دیررس از جراحی وسیعی که در سنین شیرخوارگی در نتیجه ابتلا به انتروکولیت نکروزان در او رخ داده بود . گریزی هم از جراحی نبود چون در صورت عدم جراحی ممکن بود جانش را از دست بدهد .
از پشت مژه های پرپشت آغشته به اشک ، به من نگاه میکرد. از نگاهش چنین میفهمیدم که به او اهانت کرده ام . او فقط هشت سال داشت اما بسیار بیشتر از من تجربه تحمل مصیبت داشت. روزی که برای جراحی به اتاق عمل می رفت ، به سختی طاقت نگاه کردنش را داشتم. جراحان او را با ویلچر بردند در حالی که والدینش در راهرو به انتظار ایستاده بودند ؛ موهایش ژولیده بودند و در هر پیچ راهرو نگاهش به سوی ته راهرو می چرخید می دانستم تحملش را دارد ، اما این سوال وحشتناک از ذهن ام : اگر تحمل عمل را نداشته باشد چه ؟ ممکن بود او دیگر هرگز تواند طعم نوتلا را بچشد. این فکر نفسم را بند می آورد . یک جورهایی احساس مسوولیت می کردم . هفته ها گذشت و بالاخره حالش طوری بهتر شد که آماده رفتن به خانه گشت. او دیگر بیمار من یا تحت مراقبت من نبود اما قطع ارتباطی که با هم پیدا کرده بودیم برای من غیرممکن بود در اخرین روز بستری اش به اتاق او سر زدم . خسته از کشیک شب ، سرم را داخل اتاق کردم و سوال کردم : « اینجا کسی سفارش نوتلا داده بود ؟ » شیشه نوتلا را بالا گرفتم . چشمانش برقی زدند . گابریلا آن روز به من چیزی آموخت که قبلا متوجهش نشده بودم . او به من یاد داد که پزشک بودن بعضی روزها معنایش قرص و آمپول ، عمل جراحی ، دستگاه تهویه مصنوعی ، و اقدامات تهاجمی طبی است ؛ اما بعضی روزها هم معنایش رد و بدل شدن یک مکالمه رازگونه درباره یک شیشه شکلات فندق است . معنایش وقت گذاشتن برای خواسته های معمولی و به ظاهر پیش یا افتاده ی بیماران است ، خواسته هایی که جزئی از وجود هر انسان هستند و گاهی از هر چیز دیگری برای بیماران بااهمیت تر است . و بالاخره معنایش قبول این واقعیت است که بسیاری اوقات بزرگترین هدیه ای که می توان به بیماران داد آن است که در کنار تختشان بایستی و از نزدیک شاهد زندگی زیبا و گذران عمر منحصر به فردشان باشی ، هر قدر که کوتاه باشد.
Novin Pezeshki Journal 15 Tir 1396 ; 648
ترجمه: دکتر امیرعلی سهراب پور کریمی
1 نظر
بی نظیر بود!! واقعاٌ گاهی اوقات بهترین هدیه ای که یه پزشک میتونه به بیمارش بده امید و آرامشه